سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی روی خط تعادل

عصبانیت و مشق3

    نظر

دیروز بعد از شاید حدود دو سه  هفته به شدت عصبانی شدم. موضوع هم مشق دخترم بود. باز هم از زیر کار دررفتن و تنبلی کردن و جوابهای پرت و پلا دادن و غر زدن که نمی‌خواهد درس بخواند.   سعی کردم خونسردیم را حفظ کنم دیدم تاثیری ندارد . توی دلم فکر کردم من الان این همه رفتارم آرام شده و این همه با ملایمت با او رفتار می‌کنم اما اصلا متوجه نیست. شاید بین گذشتن این فکر در سرم با عصبانی شدنم چند هزارم ثانیه طول کشید اما محکم دستم را کوبیدم روی میز و داد زدم اصلا لازم نیست درس بخوانی هر وقت می‌خواهی مشق بنویسی من باید ذله بشوم  همه کار می کنی اما همین که می‌خواهی درس بخوانی گریه‌ات می‌گیره، هزار بار باید تکرار کنم تا هر یک جمله بنویسی و اصلا حواست اینجا نیست!

 شاید همین چهار پنج تا جمله را گفتم که دیدم آتش زده ام به خرمن آرام بودن چند هفته‌ایم. در عرض همان دو سه دقیقه که عصبانی شدم به نظرم آمد حاصل کار و مراقبه و آرامش طولانیم را به باد داده‌ام. با رفتار خشنم و کوبیدنم روی میز با داد زدن و بلند بلند حرف زدنم با لحنم که عصبانی و تحقیر آمیز بود. بلافاصله پشیمان شدم. در ذهنم یک نقطه گذاشتم ته عصبانیتم و تصمیم گرفتم هیچ چیزی نگویم و کاری نکنم. دخترم را در همان حال گذاشتم و در حالی که خیلی ناراحت بودم رفتم نشستم روی صندلی و سکوت کردم. او هم چیزی نمی‌گفت. بعد از چند دقیقه در حالی که هنوز در درونم خیلی عصبانی بودم رفتم یک دوش بگیرم. دخترم با تمرین غلط حل شده آمد توی حمام که نشانم بدهد مشقش را نوشته. آرام و با ناراحتی زیاد گفتم برود بیرون من الان ناراحتم.

توی حمام مثل یک آدم ناتوان گریه کردم اما ناگهان به خودم آمدم و فکر کردم نباید اجازه بدهم ناامیدی مرا ویران کند. تصمیم گرفتم با آرامش یک دوش بگیرم و کمی آب خنک بخورم و خودم را آرام کنم و بعد از بیرون آمدن از حمام وانمود کنم هیچ اتفاقی نیافتاده. همین کار را کردم. دخترم هم به روی خودش نیاورد.

بعد از اینکه دو سه ساعت گذشت برایش توضیح دادم چقدر دوست دارم مادر آرام و مهربانی باشم، چقدر سعی می‎‌کنم سرش داد نزنم و چقدر هر بار که سرش داد می‌زنم یا رفتار نادرستی در مورد او انجام می دهم ناراحت می‌شوم. گفتم دوست دارم زندگی آرامی داشته باشیم. گفتم قول بدهد موقع نوشتن مشقها و درسها اینقدر بی حوصله نباشد و ناراحتم نکند. نمی دانم چقدر از حرفهای من را فهیمد اما از جوابی که داد متعجب شدم. گفت من وقتی دارم مشقهام را می نویسم تو همش دوست داری درست باشن من هم حق دارم اشتباه کنم، غلط بنویسم، کثیف بنویسم میرم مدرسه که این چیزها را یاد بگیرم! وقتی جواب غلط می دم ناراحت می شی می گی حواست نیست! من حواسم هست ولی همه جوابها را بلد نیستم!

از جوابش فهمیدم چرا مشق نوشتن با من را دوست ندارد، چون فهمیده بسیار پرتوقع هستم و دوست دارم همه چیز را تمیز بنویسد و درست جواب بدهد در واقع حقی برای اشتباه کردن و نادرست انجام دادن برایش قائل نیستم در ضمن از با این همه تمرین برای حوصله به خرج دادن باز هم دخترم فهمیده که من خیلی با حوصله نیستم و هر چیزی را به محض یک بار توضیح دادن انتظار دارم یاد بگیرد، برای همین هم از درس خواندن و مشق نوشتن بیزار است.

فهمیدم همه این راهی که آمده‌ام و راه زیادی بوده هنوز کافی نبوده و هنوز با جاده تعادل خیلی فاصله دارم. شاید به نظر خودم خیلی بیاید که یک عالمه رفتارها و گفتار زشت را ترک کرده‌ام اما کافی نیست بنابراین باید باز هم ادامه بدهم و تنها وقتی در جاده تعادل قرار گرفتم آنوقت همه چیز درست می‌شود. برگشتن از یک راه اشتباه رفته خیلی سخت و طاقت فرساست اما تا آدم به مقصد نرسد باید راه برود و به فرض اینکه راه زیادی برگشته نمی تواند وسط راه بنشیند و بگوید مقصد همین جاست. به هر حال این بحران را هم نسبتا به خوبی به پایان بردم و درسهای زیادی از آن گرفتم. هر چقدر که بیشتر پیش می روم بیشتر به این نتیجه می رسم که نباید هیچ وقت با عصبانیت کاری را پیش ببرم.